نورنیوز- گروه فرهنگی: سخنان استاد شهرام ناظری، هنرمند شاخص آواز ایرانی در دانشگاه سلجوق ترکیه، چنانکه انتظار میرفت با واکنشهای فراوانی از سوی استادان و پژوهشگران فرهنگ و ادب ایران روبهرو شد. او اخیراً در نطقی در این دانشگاه گفته است:« ما باید از ترکها و دولت ترکیه و مردم ترکیه تشکر کنیم که واقعا مولانا را در دل خودشون پرورش دادند و مکتب مولانا رو حداقل نگه داشتند. اگر مولانا ایران بود اینم از بین رفته بود. مطمئن باشید.» این سخن بیش از آنکه یک اظهار نظر شخصی یا احساس فردی باشد، به یک داوری کلان تاریخی–فرهنگی شبیه است؛ داوریای که از زبان یک هنرمند پیشکسوت موسیقی ملی، وزن نمادین و پیامد اجتماعی پیدا میکند.
میتوان با نوعی خوانش همدلانه، این سخن را حمل بر این کرد که ترکیه و سیاست فرهنگیاش توانسته با تمهیداتی روزآمد و مؤثر، یک شخصیت فرهنگی تاریخی را به سکویی برای رشد و اشتهار جهانی این کشور بدل کرده و به سرمایهای نمادین در هویت، و صندوقی اقتصادی در تجارت فرهنگی تبدیل نموده است. چه بسا با چنین خوانشی، بتوان سخن استاد شهرام ناظری را تلقی به قبول کرد. البته حتی در چنین حالتی هم چه بسا پذیرش لحن و تعابیر انتخابی او برای برخی از مخاطبان راحت نباشد. اما با حفظ احترام این استاد بزرگ موسیقی، باید در سخن ایشان با نگاهی انتقادی تر نگریست و پرسشهایی مطرح کرد.
یک مقایسه چالش برانگیز
شاید در فهم سخن استاد ناظری، مسئله اصلی این نیست که آیا ترکیه برای مولانا کاری کرده یا نه؛ بلکه مسئله این است که آیا میتوان با قاطعیت گفت اگر مولانا و مزار او«در ایران بود» مکتب او از میان میرفت؟ این گزاره نه فقط اغراقآمیز، بلکه از نظر تاریخی و فرهنگی فاقد پشتوانه قابل دفاع است. نخست باید روشن کرد که «مکتب مولانا» چیست. اگر مقصود، مناسک آیینیِ سماعِ درویشان در شب عرس مولانا، و ثبت جهانی یک برند فرهنگی باشد، چه بسا ترکیه پیشروتر از ایران باشد. اما اگر مکتب مولانا را بهمعنای زبان، افق اندیشه، نظام معنایی، و سنت تفسیری آثار او بدانیم، این مکتب بدون تردید بر شانههای زبان فارسی و محققان و پژوهشگران شاخص و پرتعداد ایرانی ایستاده است. درست است که مولویپژوهان بزرگی نظیر عبدالباقی گولپینارلی در ترکیه ظاهر شده و تحقیقات دقیق و مهمی در این عرصه داشته اند اما تراز مولویپژوهی محققان و ادیبان و استادان ایرانی از هرجهت برتر و عمیقتر از همکاران ترکیه ای آنهاست. کافی است کسی به میراث پژوهشی استادان فروزانفر، جلال الدین همایی، محمد استعلامی، عبدالحسین زرین کوب، کریم زمانی، محمدعلی موحد، سید جعفر شهیدی، عبدالکریم سروش، تقی پورنامداریان و حتی محققان نسل های بعدتر آنان رجوع کند تا ژرفای تحقیقات مولویپژوهان ایرانی را درک کند. مولانا در ایران، نه صرفاً چهرهای آیینی، بلکه متفکری زبانمحور است؛ و زنده ماندن او پیش از هر چیز به زنده بودن زبان و سنت فهم آن وابسته است. هیچ «نگهداشتنی» جای این حقیقت را نمیگیرد.
از سوی دیگر، قیاس ایران و ترکیه در این موضوع، قیاسی رهزن و سادهانگارانه است. ترکیه معاصر، مولانا را در چارچوب پروژهای مشخص از دیپلماسی فرهنگی، گردشگری معنوی و هویتسازی ملی بازتعریف کرده است. این کار، الزاماً به معنای تعمیق اندیشه مولانا یا «زنده نگهداشتن مکتب مولانا» نیست؛ چهبسا در بسیاری موارد، به سادهسازی، آیینیسازی و فانتزی کردن پیام غایی او انجامیده باشد. مولانایی که صرفاً به نماد تساهل و تکثرگرایی مذهبی تقلیل یابد، الزاماً مولانای زندهتر و عمیقتر نیست؛ بلکه فقط مولانایی جذابتر و مردمپسندتر است.
در مقابل، وضعیت مولانا در ایران، اگرچه با کاستیها و بیمهریهای نهادی همراه بوده، اما هرگز به معنای افول یا غروب مکتب او نیست. زنده بودن یک سنت فکری الزاماً از مسیر حمایت رسمی دولتها عبور نمیکند؛ اگرچه کاملاً پذیرفتنی است که سیاستگذاری هوشمندانه فرهنگی از سوی نهادهای حاکمیتی میتواند موقعیت فکری مولانا را در ایرانن بهبود ببخشد. اما به این نکته هم باید توجه داشت که گاه اتفاقاً در فاصله از قدرت است که سنتهای فکری زندهتر میمانند. تاریخ فرهنگ ایران پر است از نمونههایی که اندیشه، نه به اتکای سیاست فرهنگی حاکم، بلکه به پشتوانه جامعه، زبان و حافظه جمعی تداوم یافته است. مولانا نیز از این حکم، مستثنا نیست.
یک خودتحقیری ناموجه
نکته مهمتر آنکه سخن آقای ناظری، ناخواسته حامل نوعی خودتحقیری فرهنگی است؛ گویی جامعهای که قرنها زبان مولانا را زیسته، شرح کرده، نقد کرده، و با آن اندیشیده، ذاتاً ناتوان از حفظ میراث خویش است. این نگاه، بیش از آنکه نقدی به وضعیت امروز سیاستگذاری فرهنگی ایران امروز باشد، میتواند بازتولید یک روایت نادرست باشد: روایت ناتوانی تاریخی ایرانیان در پاسداشت فرهنگ خود. چنین روایتی نه با شواهد تاریخی سازگار است و نه با واقعیت امروز فرهنگ فارسی. انبوه تولیدات فرهنگی ایرانیان با الهام از مکتب مولانا، مؤیدی بر این ادعاست. اکنون در ادبیات، فیلم، موسیقی، نمایش، پادکست، نقاشی، خوشنویسی و سایر رشته های فرهنگی، آثار درخشانی از سوی پدیدآورندگان ایرانی با محوریت مولانا تولید شده و میشود.
از یک هنرمند بزرگ، بهویژه هنرمندی که خود بخش مهمی از شناختهشدن مولانا در روزگار معاصر، مدیون اجراهای هنرمندانه اشعار مولوی توسط اوست، انتظار میرود میان نارضایتی از سیاستگذازیهای فرهنگی و داوری کلی درباره سرنوشت یک سنت تمدنی تمایز بگذارد. خشم، دلسردی یا اعتراض به شرایط فرهنگی امروز ایران قابل درک است؛ اما تعمیم آن به این گزاره که «اگر مولانا در ایران بود از بین میرفت»، نه منصفانه است و نه دقیق.
مولانا، پیش از آنکه در آرامگاهش زنده باشد، در زبان، اندیشه و زیست فرهنگی مردمی زنده است که هنوز با او سخن میگویند، از او میآموزند و او را میخوانند. این نوع از حیات، نه الزاماً با ثبت جهانی آغاز میشود و نه با سیاست فرهنگی دولتی پایان مییابد. مسئله در نهایت این نیست که چه کشوری «مالک» مولاناست؛ مسئله این است که چه کسی او را درست میفهمد، عمیق میخواند و مسئولانه به کار میگیرد. در این میدان، ایران نهتنها بازنده نیست، بلکه یکی از کانونهای اصلی تداوم مکتب مولاناست؛ با همه ضعفها، اما بینیاز از نفی خود برای ستایش دیگری.
نورنیوز